یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

نگفته بودم:




پیش از خداحافظی



حافظه ی باران را مرور کنی و



از میان تمام رویاهایش



سلام ها را به خاطر آوری؟!



نگفته بودم:



واژه ها مقدس اند



احساس می شوند



می ترسند



می تر سانند



حادثه



هیچ وقت خبرت نمی کند



حالا رفته ای و



من در کوچه های قهو ه ای کویری



که سواد خواندن ابر ها را ندارد



تشنه ی یکی سلامم



تا بار دیگر



سبز شوم

مينو نصرت


هیچ نظری موجود نیست: